خداوند نورانیتی نصیب آقا رجب کرده بود.معنویت وصفایی داشت که وقتی در جلسات ما بود،احساس خستگی نمی کردیم.خود به خود بچه ها را جذب خودش می کرد.وقتی کسی از بیرون وارد می شدبه هیچ وجه نمی توانست تشخیص دهد که ایشان فرمانده است.بارها ایشان را دیده بودم که شب ها وقتی بچه ها خواب بودند،می آمداطراف چادرها و اگرآشغالی بودجمع می کرد.بعدهم می رفت آسایشگاه سربازها.پتو را می کشید روی آن هایی که پتو از رویشان کنار رفته بودوباآن ها هم که بیداربودند،می نشست و درد دل می کرد...
- ۹۲/۰۴/۲۵